خلاصه کتاب نابینایی موشه باراش: سیر تصاویر ذهنی غرب

خلاصه کتاب نابینایی: تاریخ یکی از تصاویر ذهنی در اندیشه غرب ( نویسنده موشه باراش )
موشه باراش در کتاب «نابینایی: تاریخ یکی از تصاویر ذهنی در اندیشه غرب» به کاوش عمیقی در مفهوم نابینایی می پردازد و آن را نه صرفاً یک عارضه فیزیکی، بلکه به عنوان یک تصویر ذهنی و پدیده ای فرهنگی و هنری در طول تاریخ غرب مورد بررسی قرار می دهد. این کتاب به خواننده امکان می دهد تا بدون مطالعه تمام اثر، به درکی جامع از مباحث اصلی، استدلال های کلیدی و سیر تاریخی که باراش در آن واکاوی کرده است، دست یابد.
باراش در این اثر ارزشمند، سیر تحول نگاه جوامع غربی به نابینایی را از دوران باستان تا قرن هجدهم، در بستر هنری، فلسفی و مذهبی بررسی می کند. او نشان می دهد که چگونه این تصویر ذهنی، در هر دوره، معانی و دلالت های متفاوتی یافته و در آثار هنری، متون دینی و نوشته های فلسفی بازتاب پیدا کرده است. از قداست و بصیرت نهان بین نابینا در دوران باستان تا شفا و مکاشفه در اوایل مسیحیت، از نماد گناه و جهل در قرون وسطی تا تلاش برای درک علمی و زمینی نابینایی در رنسانس و روشنگری، هر دوران، لایه ای جدید به این تصویر افزوده است. این کتاب راهی برای درک پیچیدگی های معنایی نابینایی در پهنه تاریخ غرب پیش روی خواننده می گشاید و نقش هنر و تفکر را در شکل گیری این معانی هویدا می سازد.
درباره نویسنده: موشه باراش
موشه باراش (Moshe Barasch) (۱۹۲۰-۲۰۰۴)، از جمله برجسته ترین و نوآورترین تاریخ نگاران هنر در قرن بیستم به شمار می رود. او که خود هنرمندی با استعداد بود، در اوکراین چشم به جهان گشود و پس از تجارب گوناگون در دوران جنگ جهانی دوم، سرانجام به پژوهش و تدریس در زمینه تاریخ هنر روی آورد. باراش در سال ۱۹۵۶ تدریس تاریخ هنر را در دانشگاه عبری اورشلیم آغاز کرد و در سال ۱۹۶۵، نقش محوری در تأسیس دپارتمان تاریخ هنر در این دانشگاه ایفا نمود. دیدگاه او نسبت به آموزش هنر بسیار جامع و فراگیر بود؛ او معتقد بود که یک محقق و استاد تاریخ هنر باید بر تمام دوره های هنری تسلط داشته باشد و برای درک عمیق هنر، دانش گسترده ای در فلسفه، فرهنگ و سایر علوم انسانی ضروری است.
تخصص باراش تنها به یک دوره یا سبک خاص محدود نمی شد؛ از مطالعات او در زمینه رنسانس و هنر صلیبی گرفته تا بررسی شمایل نگاری حرکات و حالات چهره، زیبایی شناسی و نظریه رنگ، و تحلیل نحوه ارتباط هنر با تماشاگر، همگی نشان از گستردگی افق فکری و پژوهشی او دارد. آثار متعدد او از جمله میکل آنژ، تصویر انسان در تاریخ هنر، نور و رنگ در نظریه هنر رنسانس ایتالیا، و نظریه های هنر (در چندین جلد) گواهی بر عمق و دامنه فعالیت های اوست. کتاب «نابینایی: تاریخ یکی از تصاویر ذهنی در اندیشه غرب» یکی از همین آثار شاخص است که در آن، باراش با رویکردی بین رشته ای، به بررسی چگونگی تصویرسازی و درک مفهوم نابینایی در هنر و تفکر غربی پرداخته است. این نگاه جامع و توانایی او در پیوند دادن مفاهیم هنری با ریشه های فلسفی و فرهنگی، او را به یکی از تأثیرگذارترین چهره ها در تاریخ نگاری هنر تبدیل کرده است و درک عمیق او از سیر تحولات فکری غرب، بستر مناسبی را برای تحلیل موضوع نابینایی فراهم آورده است.
اهمیت و جایگاه کتاب نابینایی
کتاب «نابینایی: تاریخ یکی از تصاویر ذهنی در اندیشه غرب» اثر موشه باراش، یک نقطه عطف در مطالعات تاریخ هنر و فرهنگی محسوب می شود. این اثر نه تنها به دلیل موضوع منحصر به فرد خود، بلکه به واسطه رویکرد بین رشته ای و تحلیلی عمیق نویسنده، جایگاه ویژه ای یافته است. اهمیت این کتاب در توانایی آن در روشن ساختن این نکته نهفته است که نابینایی، فراتر از یک نقص فیزیکی، چگونه در طول تاریخ غرب به یک تصویر ذهنی پیچیده و چندوجهی تبدیل شده است؛ تصویری که در طول قرون متمادی، معانی، نمادها و برداشت های متفاوتی را به خود گرفته است.
باراش در این کتاب، پلی میان تاریخ هنر، فلسفه، دین و مطالعات فرهنگی می زند و نشان می دهد که چگونه این حوزه ها به طور متقابل بر یکدیگر تأثیر گذاشته و تصویر ذهنی از نابینایی را شکل داده اند. این اثر به پرسش کلیدی پاسخ می دهد: «تصورات و بازنمایی های فرهنگی از نابینایی در دوره های مختلف تاریخ غرب چگونه شکل گرفته و تحول یافته است؟» برای مثال، در دوران باستان، نابینایی گاه با بصیرت درونی و ارتباط با خدایان همراه بود، در حالی که در قرون وسطی بیشتر نمادی از جهل روحانی یا مجازات الهی شمرده می شد. باراش با ظرافت و دقت، این تغییرات را رصد می کند و خواننده را به سفری فکری در دل تاریخ می برد. این کتاب برای دانشجویان و پژوهشگران تاریخ هنر، فلسفه، الهیات و مطالعات فرهنگی، یک منبع مرجع اساسی است، زیرا به آن ها دیدگاهی نو و عمیق درباره چگونگی شکل گیری و تحول مفاهیم فرهنگی ارائه می دهد. همچنین برای هر خواننده کنجکاوی که به تاریخ فکری و دگرگونی تصورات در طول زمان علاقه مند است، این کتاب، چشم اندازی غنی و الهام بخش فراهم می آورد.
خلاصه ای از فصول کتاب
فصل اول: عهد باستان
موشه باراش در فصل اول کتاب خود به بررسی تصویر ذهنی نابینایی در دوران عهد باستان می پردازد و تفاوت ها و شباهت های این رویکرد را در میان فرهنگ های خاورمیانه کهن (با تمرکز بر کتاب مقدس عبری) و عصر کلاسیک یونان و روم تحلیل می کند. در این دوران، نابینایی پدیده ای با لایه های معنایی پیچیده بود که همزمان می توانست نمادی از قدرت الهی و مجازات باشد.
رویکردهای کتاب مقدس عبری
در متون کتاب مقدس عبری، نابینایی با رویکردهای گوناگونی نمایان می شود که گاه متناقض به نظر می رسند. از سویی، ممکن بود نابینایی به عنوان یک نقص جسمانی تلقی شود که فرد را از انجام برخی مناسک دینی منع می کرد و نمادی از عدم کمال فیزیکی بود. از سوی دیگر، روایت هایی وجود داشتند که به نابینایی جنبه ای قدسی می بخشیدند. باراش به داستان حضرت یعقوب اشاره می کند که در پی اندوه فراوان و از دست دادن پسرش، بینایی خود را از دست داد؛ اما با وجود نابینایی فیزیکی، او همچنان پیامبر بود و بصیرتی معنوی و الهی داشت. این تناقض، نشان می دهد که نابینایی در این بستر، صرفاً یک عارضه نبود، بلکه می توانست با پیامبری و ارتباط با عالم غیب پیوند بخورد و حتی به عنوان وسیله ای برای انتقال حکمت الهی تلقی شود. در این رویکرد، گاهی اوقات نابینایی می توانست مجازاتی از سوی خداوند برای گناهان یا نافرمانی باشد، اما همیشه با این مفهوم همراه نبود.
عصر کلاسیک باستان (یونان و روم)
باراش توضیح می دهد که در عصر کلاسیک، نگاه به نابینایی تفاوت های چشمگیری با خاورمیانه کهن داشت. در اینجا، کمتر به حرمت ورود نابینایان به مناسک دینی پرداخته می شد و بیشتر تمرکز بر «علل» نابینایی بود. این علل می توانستند مجازات الهی، تقدیر گریزناپذیر یا حتی نتیجه تماس با خدایان (که اغلب موجب دریافت بصیرت های ماورایی می شد) باشند. این رویکرد، پرسش چه عاملی موجب نابینایی شده است؟ را به کانون توجه تبدیل کرد و این تغییر، یکی از بزرگترین تحولات در ماجرای نابینایی در جهان کهن به شمار می رفت.
محوری ترین مفهوم در این دوره، نهان بین نابینا (Blind Seer) یا بصیرت بخش کور بود. این پارادوکس، تجسمی از شخصیتی است که با وجود فقدان بینایی فیزیکی، دارای بصیرت درونی عمیق، توانایی پیش بینی آینده یا درک حقایقی فراتر از دسترس دیدگان عادی است. تیریسیوس، پیشگوی اسطوره ای یونان، برجسته ترین نمونه این مفهوم است که بینایی خود را از دست داد اما در عوض، موهبت پیشگویی را از خدایان دریافت کرد. این شخصیت ها در ادبیات و هنرهای دیداری این دوران به کرات بازنمایی می شدند و نمادی از ارتباط با جهان پنهان و دانش غیبی بودند. باراش نشان می دهد که چگونه نابینایی در این بستر، از یک ضعف به یک ویژگی منحصر به فرد و حتی قدرتمند تبدیل شده بود که به افراد خاصی توانایی درک آنچه برای دیگران نامرئی است را می بخشید.
در بازنمایی دیداری و ادبی، نابینایان اغلب به شکلی باشکوه یا مرموز به تصویر کشیده می شدند، که هم حس ترحم را برمی انگیخت و هم نوعی احترام و رمزآلودگی را القا می کرد. پیوند میان نابینایی و گناه در این دوران کمتر برجسته بود و در عوض، تمرکز بر جنبه های متافیزیکی و ارتباط با نیروهای ماورایی قرار داشت.
فصل دوم: نابینایان در اوایل دنیای مسیحیت
با ورود به دوران اوایل مسیحیت، تصویر ذهنی نابینایی دستخوش تحولات عمیقی می شود که ریشه در آموزه های مسیحی و معجزات شفابخش مسیح دارد. باراش در این فصل، دلالت های الهیاتی این تغییرات را به دقت بررسی می کند و نشان می دهد که چگونه نابینایی از یک سرنوشت محتوم یا مجازات، به وسیله ای برای شناخت الهی و تجربه نور معنوی تبدیل شد.
شفا یافتن نابینایان
معجزات شفابخشی نابینایان توسط عیسی مسیح، که به وفور در انجیل ها روایت شده است، سنگ بنای درک جدیدی از نابینایی در اوایل مسیحیت را بنا نهاد. این شفاها صرفاً به معنای بازگشت بینایی فیزیکی نبودند؛ بلکه باراش تأکید می کند که آن ها دارای دلالت های عمیق الهیاتی بودند. نابینایی، به خصوص در تمثیل های مسیحی، اغلب نمادی از جهل روحانی، عدم ایمان یا دوری از حقیقت الهی بود. شفای نابینا در این بستر، به معنای رسیدن به نور معنوی، درک ایمان و رستگاری بود. کسی که بینایی خود را باز می یافت، نه تنها به زندگی عادی برمی گشت، بلکه از تاریکی جهل به روشنایی ایمان هدایت می شد. این روایات، تصویری مثبت و امیدبخش از نابینایی ارائه می دادند که می توانست به نقطه ای برای بصیرت و نجات تبدیل شود، و تفاوت فاحشی با نگاه صرفاً فیزیکی یا حتی مجازات گونه دوران قبل داشت.
نابینایی و مکاشفه: داستان پولوس رسول
داستان پولوس رسول (شائول طرسوسی پیش از گرویدن به مسیحیت)، یکی از قوی ترین نمونه های تحول مفهوم نابینایی در این دوره است. باراش تحلیل می کند که چگونه نابینایی موقت پولوس در مسیر دمشق، به ابزاری برای بصیرت و الهام روحانی تبدیل شد. پولوس که پیش از آن به آزار مسیحیان می پرداخت، با نوری خیره کننده مواجه شد که او را نابینا کرد. این نابینایی فیزیکی، مقدمه ای بر یک مکاشفه الهی و یک تحول درونی عمیق بود. پس از سه روز نابینایی، با بازگشت بینایی اش، او نه تنها چشمان فیزیکی خود را بازیافت، بلکه به بصیرت روحانی عمیقی دست یافت و به یکی از بزرگترین رسولان مسیحیت تبدیل شد. این روایت، به وضوح نشان می دهد که در نگاه مسیحی، نابینایی می توانست به مجرایی برای ارتباط مستقیم با خدا، دریافت وحی و رسیدن به درک های عمیق تر از حقیقت الهی تبدیل شود. این دیدگاه، مفهوم نابینایی را از محدوده نقص و ناتوانی جسمی فراتر برد و آن را به سطح بصیرت معنوی و مکاشفه الهی ارتقا داد.
فصل سوم: قرون وسطی
در دوران قرون وسطی، تصویر ذهنی از نابینایی دستخوش تغییرات بنیادین دیگری شد. باراش در این فصل، بر ابعاد نمادین و تمثیلی نابینایی تمرکز می کند و نشان می دهد که چگونه این عارضه، اغلب با مفاهیم گناه، جهل روحانی، و گمراهی پیوند خورد و بازنمایی های خاص خود را در هنر و ادبیات پیدا کرد. این دوره را می توان اوج نگرش تمثیلی به نابینایی دانست.
دجال و نابینایی تمثیلی
در قرون وسطی، مفهوم نابینایی به شدت با دجال و ایده های آخرالزمانی پیوند خورد. دجال، نماد شر و گمراهی، اغلب به صورت نابینا یا با چشمان معیوب به تصویر کشیده می شد تا جهل روحانی و عدم توانایی او در درک حقیقت الهی را نشان دهد. این ارتباط، نابینایی را به عنوان نمادی قدرتمند از گمراهی، گناه، و نادانی روحانی تثبیت کرد. در این رویکرد تمثیلی، فرد نابینا دیگر ضرورتاً یک قدیس یا نهان بین نبود، بلکه ممکن بود تجسمی از کسی باشد که چشم بصیرت او بسته است و قادر به درک نور الهی و حقیقت مسیحی نیست. این دیدگاه بر جنبه های منفی و اخلاقی نابینایی تأکید داشت.
گدای نابینا
بازنمایی های اجتماعی و هنری از گدایان نابینا در قرون وسطی بسیار رایج بود. نابینایی، به دلیل ناتوانی فیزیکی و دشواری کسب معاش، اغلب با فقر و درماندگی همراه می شد. گدای نابینا، فیگوری آشنا در جامعه بود که نیاز به ترحم و کمک داشت. این تصویر، نه تنها به واقعیت های اجتماعی آن زمان اشاره داشت، بلکه گاهی اوقات با تعبیرات تمثیلی نیز همراه بود؛ مثلاً گدای نابینا می توانست نمادی از انسانی باشد که از نظر روحانی فقیر است و نیاز به هدایت و بینایی معنوی دارد. در نقاشی ها و متون، گدای نابینا غالباً به صورتی رقت انگیز و آسیب پذیر به تصویر کشیده می شد.
نابینا و عصاکش او: تمثیل کوران اثر پیتر بروگل بزرگ
یکی از قوی ترین و ماندگارترین تمثیل های نابینایی در قرون وسطی، مفهوم نابینا و عصاکش او بود که در هنر و ادبیات به کرات ظاهر می شد و بر وابستگی و نیاز به راهنمایی تأکید داشت. باراش در تحلیل خود از این تمثیل، اوج بازنمایی تمثیلی نابینایی را در نقاشی مشهور «تمثیل کوران» اثر پیتر بروگل بزرگ (نقاش فلاندری قرن ۱۶) می داند. این نقاشی، شش مرد نابینا را نشان می دهد که پشت سر هم در حال سقوط هستند و هر یک به دیگری چنگ زده است. اولین نفر سقوط کرده و دیگران نیز در حال پیوستن به او هستند. باراش این اثر را فراتر از یک نمایش واقع گرایانه می بیند و آن را تفسیری عمیق از جهل روحانی بشریت و سقوط ناشی از پیروی کورکورانه از رهبران نادان می داند. هر نابینا در این زنجیره، نمادی از گمراهی و عدم بصیرت است و سرنوشت تلخ آن ها، اخطاری است برای کسانی که چشم بصیرت خود را می بندند و از راه راست منحرف می شوند. این نقاشی، به گفته باراش، نه تنها یک اوج در بازنمایی بصری نابینایی است، بلکه یک بیانیه قوی در مورد پیامدهای جهل و فقدان رهبری حقیقی در جامعه و دین به شمار می رود. بروگل، با این اثر، دیدگاه های تمثیلی قرون وسطی را به کمال رساند و تصویری قدرتمند از وضعیت انسانی در برابر حقیقت روحانی خلق کرد.
نقاشی «تمثیل کوران» اثر پیتر بروگل بزرگ، اوج بازنمایی تمثیلی نابینایی در اندیشه غرب را به نمایش می گذارد؛ جایی که سقوط فیزیکی نابینایان، نمادی از جهل روحانی و گمراهی کل بشریت است که کورکورانه یکدیگر را به سوی پرتگاه هدایت می کنند.
فصل چهارم: عصر رنسانس و دنباله اش
با فرارسیدن عصر رنسانس، نگاه به نابینایی نیز مانند بسیاری دیگر از مفاهیم، دچار تحول شد و از قالب های صرفاً تمثیلی و الهیاتی قرون وسطی فاصله گرفت. باراش در این فصل نشان می دهد که چگونه رویکردهای واقع گرایانه تر و انسانی تر در کنار احیای برخی جنبه های باستانی نابینایی، به شکل گیری تصویری پیچیده تر و چندوجهی از آن منجر شد. این دوره، آغاز زمینی سازی و تلاش برای درک علمی تر از پدیده نابینایی است.
تغییر نگرش ها: گذار از تمثیل به واقع گرایی
رنسانس، با تأکید بر انسان گرایی و بازگشت به ارزش های دوران کلاسیک، دیدگاه ها را از تمرکز صرف بر امور ماورایی به سمت درک واقعیت های زمینی سوق داد. در این دوره، نابینایی دیگر صرفاً نمادی از گناه یا تقدس نبود، بلکه به عنوان یک وضعیت انسانی، قابل مشاهده و تحلیل، مورد توجه قرار گرفت. هنرمندان و متفکران شروع به بازنمایی نابینایان با جزئیات بیشتر و واقع گرایانه تر کردند، به طوری که رنج های فیزیکی و چالش های روزمره آن ها نمود بیشتری پیدا کرد. این به معنای کنار گذاشتن کامل جنبه های نمادین نبود، بلکه ترکیب آن ها با یک نگاه جدید، مبتنی بر مشاهده و تجربه بود.
احیای نهان بین نابینا
با وجود گرایش به واقع گرایی، رنسانس شاهد احیای مفهوم نهان بین نابینا بود که ریشه هایی در دوران باستان داشت. این احیا به معنای بازگشت به جنبه های مرموز و بصیرت بخش نابینایی بود، اما این بار با یک لایه جدید از تفکر فلسفی و انسانی گرایانه. هنرمندان و نویسندگان دوباره به این ایده پرداختند که از دست دادن بینایی فیزیکی می تواند دریچه ای به سوی بصیرت های درونی عمیق تر، الهام هنری یا درک حقایق فلسفی باشد. این بازگشت نشان دهنده پیچیدگی دیدگاه رنسانسی بود که می توانست همزمان واقع گرایانه و متافیزیکی باشد؛ نابینا دیگر تنها یک گدای رقت انگیز نبود، بلکه می توانست یک هنرمند، فیلسوف، یا پیشگوی الهام گرفته باشد.
اولین زمینی سازی ها و اهمیت حس بساوایی
یکی از مهم ترین تحولات این دوره، آغاز زمینی سازی نابینایی بود؛ یعنی تلاش برای درک آن از منظر پزشکی، فیزیولوژیکی و تجربی. متفکران و پزشکان شروع به بررسی مکانیسم های بینایی و عوارض نابینایی کردند. در این میان، توجه به سایر حواس، به ویژه حس بساوایی (لامسه)، اهمیت ویژه ای یافت. این ایده مطرح شد که نابینایان ممکن است حس های دیگر خود را تقویت کنند تا فقدان بینایی را جبران کنند. آزمایش ها و مشاهداتی در این زمینه انجام شد که بعدها در عصر روشنگری به اوج خود رسید. این رویکرد، نابینایی را از یک پدیده صرفاً ماورایی یا اخلاقی، به یک موضوع قابل مطالعه علمی تبدیل کرد و زمینه را برای دیدگاه های مدرن تر فراهم آورد. حتی بازنمایی گدای نابینا نیز در قرن هفدهم با ظرافت های جدیدی ادامه یافت؛ آن ها به صورت شخصیت هایی با ویژگی های فردی و روانشناختی عمیق تر به تصویر کشیده می شدند که از صرفاً یک نماد فراتر می رفتند و به موجودات انسانی با احساسات پیچیده تبدیل می شدند.
فصل پنجم: افسون زدایی از نابینایی: نامه ای در باب نابینایان
فصل پنجم کتاب موشه باراش، نقطه ی عطفی در سیر تاریخی تصویر ذهنی نابینایی است و به اوج عصر روشنگری، یعنی تحلیل رساله مشهور دیدرو به نام «نامه ای در باب نابینایان (برای استفاده کسانی که می توانند ببینند)» می پردازد. این رساله، به اعتقاد باراش، تحولی پارادایمی در درک نابینایی ایجاد کرد و آن را از قلمرو متافیزیک و تمثیل به ساحت علم، تجربه و فلسفه زمینی منتقل ساخت.
نقطه عطف روشنگری: رساله دیدرو
دنی دیدرو، از برجسته ترین متفکران روشنگری فرانسه، در رساله خود با مطالعه موردی نابینایان، سؤالات عمیق فلسفی درباره ماهیت ادراک، دانش و آگاهی مطرح می کند. او نه تنها به جنبه های پزشکی نابینایی می پردازد، بلکه به بررسی چگونگی شکل گیری مفاهیم در ذهن فرد نابینا می پردازد. برای مثال، دیدرو این پرسش را مطرح می کند که آیا یک فرد نابینا که با عمل جراحی بینایی خود را باز می یابد، می تواند بلافاصله اشیا را تشخیص دهد؟ این پرسش، مبنایی برای بحث های گسترده تر درباره نقش تجربه در شکل گیری دانش و ادراک شد. باراش این رویکرد دیدرو را یک «افسون زدایی» از نابینایی می نامد.
گذار از متافیزیک به علم
افسون زدایی به معنای حذف لایه های رمزآلود، الهیاتی و تمثیلی بود که قرن ها بر مفهوم نابینایی سنگینی می کرد. دیدرو و دیگر متفکران روشنگری، نابینایی را از یک مجازات الهی یا موهبت قدسی، به یک پدیده انسانی، قابل مشاهده و قابل تجزیه و تحلیل علمی تبدیل کردند. تمرکز از چرا کسی نابیناست؟ (پرسشی که غالباً به مسائل الهیاتی گره می خورد) به نابینایی چگونه بر زندگی فرد تأثیر می گذارد و چگونه می توان آن را از نظر علمی درک و حتی بهبود بخشید؟ تغییر یافت. این گذار، به نوبه خود، به پیشرفت های چشمگیر در درک فیزیولوژی بینایی و توسعه روش های جدید برای کمک به نابینایان منجر شد. دیدرو با رویکرد تجربی و عقل گرایانه خود، نابینایی را به یک موضوع مطالعه فلسفی و علمی تبدیل کرد و راه را برای رویکردهای مدرن به معلولیت هموار ساخت.
پیامدهای این افسون زدایی بسیار گسترده بود. نگاه به نابینایان از این پس کمتر با خرافات و تعبیرات ماورایی آمیخته شد و بیشتر بر توانایی ها، چالش ها و نیازهای انسانی آن ها تمرکز یافت. این تحول، نه تنها در علم پزشکی، بلکه در ادبیات و هنر نیز بازتاب یافت و منجر به خلق آثاری شد که نابینایان را به عنوان انسان هایی با ویژگی های منحصر به فرد و تجربیات زیسته متفاوت به تصویر می کشیدند، نه صرفاً نمادهایی از مفاهیم انتزاعی. در نتیجه، رساله دیدرو و تحلیل باراش از آن، نقطه ای تعیین کننده در درک ما از چگونگی تحول معنای نابینایی از یک پدیده مذهبی و افسانه ای به یک موضوع علمی و انسانی در اندیشه غرب است.
رساله دیدرو «نامه ای در باب نابینایان»، یک تحول پارادایمی در درک نابینایی ایجاد کرد؛ جایی که نگاه از آسمان متافیزیک به زمین علم و تجربه فروآمد و نابینایی از افسون، رها شد تا انسانی تر و قابل درک تر شود.
نتیجه گیری
کتاب «نابینایی: تاریخ یکی از تصاویر ذهنی در اندیشه غرب» اثر موشه باراش، یک سفر فکری عمیق و پربار در طول قرون متمادی اندیشه غربی است. این اثر با دقت و ظرافت بی نظیری، سیر تحول پیوسته و در عین حال پرفراز و نشیب تصویر ذهنی از نابینایی را از دوران باستان تا عصر روشنگری، در بستر غنی هنر، فلسفه، و الهیات، آشکار می سازد. باراش با رویکرد بین رشته ای خود، ما را با لایه های معنایی گوناگون نابینایی آشنا می کند؛ از نهان بینان قدیس دوران یونان باستان که با وجود فقدان بینایی فیزیکی، از بصیرت الهی برخوردار بودند، تا شفا یافتگان مسیح که نابینایی شان به واسطه ای برای ایمان و بصیرت روحانی تبدیل شد. سپس او به دوره قرون وسطی می رود، جایی که نابینایی اغلب نمادی از جهل روحانی، گمراهی، و گناه بود و در آثار هنری مانند «تمثیل کوران» بروگل به اوج تمثیل گرایی خود رسید. سرانجام، باراش به دوران رنسانس و روشنگری می رسد، جایی که نابینایی به تدریج از افسون زدایی شد و به موضوعی برای مطالعه علمی، تجربی و فلسفی بدل گشت، که با رساله پیشگامانه دیدرو به اوج خود رسید.
اهمیت کار موشه باراش در این است که او به ما نشان می دهد نابینایی هرگز یک مفهوم ثابت نبوده، بلکه همواره در حال بازتعریف و تفسیر مجدد در بافت فرهنگی-تاریخی خود بوده است. این کتاب نه تنها یک تاریخ نگاری از یک پدیده، بلکه تحلیلی است از چگونگی شکل گیری و تحول «تصاویر ذهنی» در اذهان جمعی، و نقش بی بدیل هنر و تفکر در این فرایند. باراش با تسلطی مثال زدنی بر منابع تاریخی، فلسفی و هنری، تصویری جامع و تأمل برانگیز از پیچیدگی و چندوجهی بودن این مفهوم در طول تاریخ ارائه می دهد. برای هر خواننده ای که به درک عمیق تر از ریشه های فرهنگی مفاهیم، و به ویژه به رابطه میان هنر، فلسفه و تجربه انسانی علاقه مند است، مطالعه کامل این کتاب ضروری است. این اثر، پنجره ای به سوی دنیایی از ایده ها می گشاید که فهم ما را از خودمان و نحوه تعامل ما با جهان اطراف غنی تر می سازد.